دویدن در میدان تاریک من

  • ۰
  • ۰

ثابت ِ موقت

هوالکاتب/ اصلن بیایید یک کار دیگر کنیم. تمامی پست‌هایی که از فیس‌بوک و یا جاهای دیگر کپی می‌شوند را دیگر در صفحه‌ی اول نشان نمی‌دهیم. -استثنا هم داریم البته!- خودتان دوست داشتید بروید «بخون با من» رو باز کنید، دوست نداشتید هم که نداشتید دیگر. فدای سرتان. دست‌تان را می‌بوسم. کامنت فراموش نشود!

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۳ ، ۰۴:۰۸
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ بعد گذشت حدود پنجاه روز از اتمام بیست و یک ماه خدمت مقدس سربازی، دی‌شب رسید به دست‌م و من بالاخره خیال‌م راحت شد که همه چی تمام شده! فلذا دوستان، آشنایان، بستگان، و عزیزانی که درخواست شیرینی دارند بنده در خدمت‌م. منتها ذکر یک نکته ضروری‌ست و آن این‌که نقل و نبات و شکلات هم شیرینی‌ست دیگر. نه؟ قند هم شیرین است دیگر. می‌خورند که تلخی چای را بگیرند. قبول که دارید؟؟ همین. فقط خواستم تعریف درستی از شیرینی‌جات ارائه داده باشم! یک نفر هم اگر مرا راه‌نمایی کند که این کارت هوش‌مند را دقیقن کجا بابد فرو بنمایم خیلی خوش‌حال می‌شوم. یعنی بعد بیست و یک ماه این را توی تلفن‌های همگانی هم فرو کنی قد هزار تومان هم اعتبار ندارد! من دیگه حرفی ندارم.. با تشکر. التماس دعا!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۸:۲۸
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ از بین فیلم‌های ایرانی‌ای که دیده‌م فقط دوتا فیلم عاشقانه بود که خیلی دوست‌شان داشتم و با دیدن‌شان یک‌جورهایی حال‌م دگرگون شد و پیش خودم گفتم کاش می‌شد توی سینما هم ببینم‌شان. و بیش‌تر لذت ببرم. یکی «شب‌های روشن»  و دیگری  «چندکیلو خرما برای مراسم تدفین». دی‌روز این فیلم را هم به لیست‌م اضافه کردم و البته خوش‌حال‌م که توانسته‌م توی سینما ببینمش:  «چند متر مکعب عشق» یک عاشقانه‌ی ساده که شاید به قوت خیلی فیلم‌های دیگر نباشد، اما دگرگون‌م کرد. یک قصه‌ی تلخ شیرین. بروید ببینید و البته حتمن قبل دیدن مطمئن شوید سینمادار محترم تیتراژ را هم جزء فیلم حساب می‌کند و قبل بالا آمدن‌ش چراغ‌ها را روشن نمی‌کند و وسط‌ش پرده را نمی‌کشد! :-( خاک توی سر ما با این سینماهای‌مان. باید شاشید به‌شان و گذاشت و از این مملکت رفت! حالا داستان شاشیدن به داشته‌ها را یک روز برای‌تان تعریف می‌کنم...


+ چندوقتی هست سینما که می‌روم انگار رفته‌م مجلس روضه. باید خودم را به دکتر نشان بدهم. 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۰۸:۰۸
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۰۷:۵۷
محمدمهدی پرچکوهی

به نام خدا

دوست خوبم نرگس 

امیدوارم در تمام امور زندگیت موفق بوده و همیشه در زندگی صبور باشی

دوست تو آذرمیدخت

سه دو شصت و پنج 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۷
محمدمهدی پرچکوهی
هوالکاتب/ زن‌ها همیشه برای‌م موجودات عجیبی بوده‌ند و هستند. «موجودات» را هم البته از پدرم وام گرفته‌م که عمیقن به ناقص‌العقل بودن زن‌ها اعتقاد دارد. موجودات را از روزی یادم مانده که گفت: «امان از این موجودات عجیب. وقتی خودشان می‌خواهند بروند مهمانی صاحب‌خانه را قسم می‌دهند که هیچ چیز درست نکن و ما به نان و پنیر هم راضی هستیم و حالا که زحمت می‌کشی نهایتن بیش‌تر از یک خورشت سر سفره‌ت نباشد. بعد خودشان مهمانی می‌گیرند، صدجور خورشت می‌گذارند سر سفره!» و البته برای ثابت کردن صفت عجیب چند شاهد دیگر هم بیان کرد که در خاطرم نیست. و اصلن ربطی هم به پست ندارد. زن‌ها برای‌م عجیب بوده‌ند. گفتم این را؟ خب من برای پی بردن به راز این عجیب بودن خیلی تلاش کرده‌م. کتاب خوانده‌م. فکر کرده‌م. مراوده داشته‌م. سعی کردم به‌شان نزدیک بشوم، تا بل‌که چیزهایی دست‌م بیاید. اما هم‌چنان برای‌م عجیب‌ند. و عجیب خواهند ماند. یک بار «فرار» آلیس مونرو را بخوانید تا بفهمید عجیب که می‌گویم یعنی چی.
من اساسن آدم زن دوستی هستم. آن هم به صورت پیش‌فرض. بای دیفالت! هر زنی را که ببینم در همان نگاه ِ اول ازش خوش‌م می‌آید. مگر این‌که ازش چیزی بفهمم که دیگر ازش خوش‌م نیاید. دوست‌ش نداشته باشم. طبیعی‌ست که زشتی و زیبایی هم در اندازه‌ی دوست داشتن‌م تفاوت دارد. خداوکیلی شما خودتان خوش‌گل‌ها را بیش‌تر دوست ندارید؟؟ معلوم است که بیش‌تر دوست دارید. البته من یک مدتی‌ست که احساس می‌کنم خوش‌گلی دیگر آن مفهوم کلی‌ش را برای‌م از دست داده و کلن همه را از دم خوش‌گل می‌بینم که البته این اصلن خوب نیست!
بگذریم. این‌ها را سر ِ هم کردم که چی؟ که بگویم من این آهنگ که در پایین برای‌تان می‌گذارم خیلی دوست دارم. «زن» موجودی‌ست که من در زنده‌گی‌م کم‌بودش را عمیقن حس کرده‌م. مادر البته دارم، اما به دلایلی که نمی‌خواهم ازشان چیزی بگویم، نتوانسته نیازهای حسی من را از همان کودکی و نوجوانی برطرف کند. این آهنگ مانیفست ِ من است از زن. البته که کامل نیست، چون از طرف ِ من صادر نشده. این قطعه را، جدای از تنظیم خیلی خوب‌ش، ریتم و ملودی‌ش، و سبک خاص‌ موسیقی‌ش، بابت متن‌ش دوست دارم. یک قصه از غصه‌. غصه‌ی یک عالمه آدم تنها که توی زنده‌گی‌شان زن نیست. و البته هنوز امیدوارند. و خیال‌ش را لااقل می‌کنند و فعلن بالش بغل می‌کنند. و فراموش نکرده‌ند. ضد زن نشده‌ند. بی‌خیال نشده‌ند.
 
 
+ من با این قطعه -که موسیقی محبوب‌م بود. هست.-، و البته به اضافه‌ی لوکیشنی که برای‌ش نوشته بودم، اولین تصویری که از زنده‌گی‌م یادم می‌آید، آخرین خوابی که آن موقع دیده بودم و داغ داغ بود. آخرین اتفاق سهم‌گینی که روی‌م تأثیر گذاشته بود و در ذهن‌م مانده بود، یک شخصیت مهم از کتاب ِ داستانی که دوست‌ش داشتم، و یک نفر به اسم فرحناز، مطلقه، ساکن اکتابان، کارمند میراث فرهنگی که به باش‌گاه پیلاتس می‌رود و شب‌ها با خواهرش که در استرالیاست چت می‌کند، و پنج‌شنبه جمعه‌ها بچه‌های‌ش را می‌بیند، یک مثلن داستان نوشتم که هیچ ربط واضحی به زن ندارد. به اجبار ِ محمد طلوعی که همه‌ی این‌ها را توی یک جلسه‌ی دوساعته به زور از مغزمان کشیده بود بیرون و یک فرح‌ناز به‌ش اضافه کرده بود! خیلی داستان مزخرفی شد و این‌قدر طولانی که فکر کنم خود طلوعی هم فرصت نکرد بخواندش چون در آخرین فرصت فرستاده بودم. اما خودم یک حس ِ خاصی نسبت به‌ش دارم و اگر بخوانیدش خوش‌حال می‌شوم، به شرطی که بعدش نظرتان را هم بگویید به‌م. فقط، وقت ِ تلف شده‌‌تان پای خودتان. فایل‌ش را هم بنا به دلایلی شخصی که فقط خودم را قانع می‌کند مرموز کرده‌م، هرکس قصد خواندن دارد به خودم بگوید، مخلص‌ش هم هستم، رمز را سفارشی به‌ش تحویل می‌دهم! و بدیهی‌ست که باید آدرس ای‌میل یا وب‌لاگ یا هر راه ارتباطی‌ای که ممکن باشد از طریق‌ش رمز را تحویل داد، داشته باشد. با تشکر. (دریافت)
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۸:۴۶
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۵:۵۹
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ کار کردن توی کتاب‌خانه مثل کار کردن توی بانک است. روزانه کلی کتاب از زیر دست‌ت رد می‌شود که تو فرصت نداری بخوانی. از محتواش باخبر شوی. و به علم‌ش مسلط. که دانستن و مردن به‌تر است از ندانستن و مردن. و البته هیچ‌کس هم هیچ‌وقت نپرسید آقای ابوریحان ِ محتضَر، واقعن چرا دانستن و مردن به‌تر است از ندانستن و مردن؟ مگر همین‌ها که می‌دانیم چه‌قدر به کارمان آمده؟ آدم‌های احساساتی و کسانی که بر مبنای احساس‌شان تصمیم می‌گیرند هیچ‌وقت دربرابر این‌جور پرسش‌های ویران‌گرانه جواب ِ عقلی و منطقی‌ای ندارند. من خیلی وقت است دارم سعی می‌کنم از احساساتی بودن فاصله بگیرم و بر احساسی فکر کردن غلبه کنم، اما هم‌چنان حس‌م به‌م می‌گوید که خواندن کتاب‌های متفاوت و دانستن علوم مختلف -از صرف و نحو و لغت بگیر، تا اصول و فقه و فلسفه و منطق. تا ریاضی و هندسه و نجوم و هیئت. تا فیزیک و شیمی و زیست و جغرافی. و و و- خیلی خوب و لذت‌بخش است. و البته طبیعتن نه «لیباهی به العلماء و یماری به السفهاء». صرف دانستن و با دانایی زنده‌گی کردن و با دانایی به دنیا نگاه کردن. و اگر توانستنی، گرهی از بندی گشودن. و راه را برای دیگران هم‌وار کردن. همین.

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۳:۱۱
محمدمهدی پرچکوهی

:|

هوالکاتب/ یادم هست -خیلی وقت است ندیده‌م خب- شبکه‌ی فارسی زبان ِ «پی ام سی» در ایام سوگ‌واری شیعیان -برای نمونه ضربت خوردن و شهادت حضرت امیر علیه‌السلام- یک سیاست خاص نامحسوسی داشت، و آن این‌که بیش‌تر آهنگ‌های غم‌گین و حزن‌آلود پخش می‌کرد و از ویدئوکلیپ‌های شاد و هم‌راه با رقص اکیدن اجتناب می‌نمود. حالا برای این که به عمق فاجعه پی ببرید، هم‌الان که شام ِ شهادت حضرت علی‌بن‌موساست، بزنید همین شبکه‌ی نسیم خودمان. بعد توی دل‌تان بگویید باز هم به شرف‌ ِ نامسلمان‌ها و لائیک‌ها. همین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۸
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ کلی یادداشت خوب براتون گل‌چین کردم برید تو «بخون با من» بخونیدشون. یه سریاشم گذاشته بودم صفحه اول، دیدم خیلی شلوغ شد برداشتم! حالا هنوز آقامون حسین نوروزی مونده، و بانو نوشین هم مث این که تو این چندهفته‌ای که من نبودم دی‌اکتیو کردن! خلاصه که بخونید دوستای من. خوندن خوبه!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۸
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ خیلی پیش‌تر روایتی شنیده بودم از کسی که خواب ِ امام را دیده بود، با بدنی پر از تیر. گفته بود فدای‌ت شوم، شما را که مسموم کردند، پس این تیرها چی‌ست؟ آقا هم فرموده بودند این تیرها گناهان شماست که ما را آزرده می‌کند. از وقتی این روایت را شنیده‌م، هروقت امام را تصور کرده‌م توی ذهن‌م، مردی نورانی بوده در حجره‌ای کاه‌گلی و خلوت، با بدنی پر از تیر. و من ایستاده‌م، و به تیرهایی که خودم انداخته‌م نگاه می‌کنم. کاش ما را ببخشد. شیعه که هیچ، حتا محبّ خوبی هم نبوده‌م، و فقط لق‌لقه‌ی زبان‌مان بوده دوست داشتن‌ش. کاش یک زیارت خوب نصیب‌م شود. یک زیارت ِ با حال. غبطه می‌خورم به همه‌ی آن‌هایی که آرامش‌شان زیر قبه‌ی اوست. من هیچ کجای این زمین خاکی آرام نبوده‌م. خدایا! یک زیارت ِ آرام بخش. لطفن.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۷
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/

توی کندوی نگاه‌ت عسل کدوم بهشته؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۷
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ فقط همین مونده بود که گل‌شیفته نقش ِ «حضرت ِ آسیه» رو بازی کنه. :|| البته که من خودم به این‌که بقیه گیر می‌دن چرا فلان نقشو دادن به فلانی حرص‌م می‌گیره و باهاشون جر می‌کنم. ولی ریدلی اسکات پیش خودش چه فکری کرده؟ شمایل زن ِ رنج کشیده؟ این همه بازی‌گر خب. من خودم به شخصه ماریون کوتیار را پیش‌نهاد می‌کنم. ولی گل‌شیفته آخه؟؟


+ رونوشت به حضرت آیت‌الله العظما فرج ِ سلحشور. که جای حرف زدن کاش حداقل فیلم‌ش را می‌ساخت ببینیم دقیقن چی می‌خواهد بسازد. الانه که افاضه بفرمان دیدید! دیدید به من پول ندادید صهیونیستا فیلم‌ش را ساختن؟ مرتیکه‌ی فلان. -_-

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۸
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ بابا گفت: «عمه‌ گلی‌ت هرجا می‌ره می‌شینه می‌گه این که هر روز برای خودش یه دونه زن می‌گیره چرا برای محمدمهدی زن نمی‌گیره؟ چی می‌گی مگه به‌ش که این‌جوری می‌گه؟» من: «:))))))) از عید به این‌ور اصن ندیدم‌ش که باهاش صحبت کنم. زنگ‌م نزدم حتا!» 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۰
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ توی تیزر تبلیغاتی یک تله‌ویزیون خصوصی که یکی داشت برنامه‌های‌ش را پیش از پخش نشان‌م می‌داد، زنی با پیراهن ِ بلند که تا زانوش بود و زیرش نه شلوار پوشیده بود، نه جوراب، نه ساپورت، کنار در ِ ورودی ِ خانه پابه‌پا می‌شد. حتا می‌شد گفت قر و قمیش می‌آمد. منتظر بود. نمی‌دانم در انتظار قر هم می‌دهند یا نه، اما او می‌داد. محسنات ِ دیگری هم داشت که بگذریم. زنگ ِ اف اف صدا خورد. برداشت و گفت: آتش‌نشانی؟؟ و بعد دکمه‌ی باز شدن در را فشرد و گوشی را گذاشت. دوباره برداشت و گفت: نیکو! بیا بالا دیگه، منتظرم. نیکو آمد. هیکلی، چهارشانه، با سبیل ِ کلفتی که تارهای سیاه‌ش را می‌شد شمرد. نیکو سلام و خوش و بش کرد. آمده بود کپسول ِ اجاق را عوض کند برای خانم. یا شاید هم کار دیگری. این قسمت‌ش را فراموش کرده‌م. انگار صدسال گذشته باشد و من پیرمرد ِ آلزایمر گرفته‌ای باشم. نیکو آتش‌نشان بود شاید. نمی‌دانم. ولی زن را می‌شناخت. دل و قلوه رد و بدل می‌کردند. جلوی من. نیکو پاکت ماربروی قرمز پایه بلندش را از جیب درآورد و نخی آتش زد و از سبیل‌های پرپشت‌ش دود بیرون داد. سیگار را داد دست ِ من و بعد با زن رفتند. محو شدند. من تیکه داده بودم به پشتی، کنار بخاری نشسته بودم و می‌خواستم برای اولین بار ماربروی پایه‌بلند قرمز یا قرمز ِ پایه‌بلند بکشم. اولین پک را که زدم کام خوبی داد. ولی سیگار خیلی داغ بود. انگار آتش گرفته باشد. پرت‌ش کردم و دوباره برش داشتم. بابت نرمی و لطافت دودش که مثل ِ هیچ سیگاری نبود. مونتانا. کِنت. کَمِل ِ آبی. وقتی برش داشتم کوتاه‌تر شده بود. دوتا فیلتر داشت و یکی‌ش افتاده بود. درست مثل ِ تصوری که من از «فیلترپلاس» نوشته‌ شده روی پاکت در ذهن‌م داشتم. پک ِ دوم را زدم. دود توی حلق‌م بود. ولی آزارم نمی‌داد. یک‌هو مادرم از در آمد تو. از همان دری که نیکو آمده بود. آمد ایستاد راست ِ من. من سیگار را با دست بردم حدفاصل ِ پشتی و بخاری و محکم مچاله‌ش کردم. نفس نفس می‌زدم. شدید. مادرم نگاهی کرد که یعنی «چیه تو رو» یا «چی شده تو رو» یا «چه مرگته؟» و من فقط نفس نفس می‌زدم. بی‌اختیار دود ِ توی حلق‌م را دادم سمت‌ش. و باز نفس نفس زدم. نمی‌شد حاشا کنم. دنیا را آواری دیدم روی سرم. چه‌طور می توانستم توضیح بدم که من سیگار نمی‌کشم، فقط دودش می‌کنم. حرام‌ش می‌کنم. نفس نفس می‌زدم و قلب‌م داشت سینه‌م را می‌درید. مادر آمد سمت‌م و گفت: «یک پدری من از تو دربیارم.» و بعد همه‌جا تاریک شد. و من هم‌چنان نفس نفس می‌زدم. با دهان. چشم که باز کردم دراز بودم، و محمدجواد حاضر به مدرسه بالای سرم. گفت:  «داری چه کار می‌کنی؟» «هیچی.» «زنگ ِ تبلت‌مو تو خاموش کردی؟» «نه. خودت خاموش کردی.» «خودم؟» «درو پشت ِ سرت ببند.»

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۱۶
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ خواب خیلی خوب است و با این‌که زیادی‌ش مغز آدم را پوچ می‌کند اما من باز دل‌م می‌خواهد که بخوابم. ولی کارهای نکرده‌م نمی‌گذارد خواب ِ آرامی داشته باشم. یک طرح دوصفحه‌ای که یک هفته‌ست باید بنویسم. هفت امتحان ِ نهایی‌‌ای که در اوایل ماه دارم برای تکمیل ِ دیپلم‌م و حتا یک صفحه هم از هیچ‌کدام از دروس نخوانده‌م تا حالا! و خب کلاس هم نرفته‌م مثل ِ سال‌های گذشته. ساعت ِ نه و نیم صبحی که هر روز به جز تعطیلات باید سر ِ کار باشم. و و و نخواندن کتاب‌ها و ننوشتن و این‌ها پیش‌کش! هروقت که در رخت‌خواب از خواب می‌پرم حس انگل بودن دارم و تصمیم می‌گیرم که دوباره بخوابم تا خود ِ انگل‌م را نبینم. خواب خیلی خوب است. ولی زیادی‌ش مغز آدم را پوچ می‌کند..

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۰:۴۷
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ سه روز است که برگشته‌م قم، و سه روز است که عین ِ خوک تا خود ِ ظهر می‌خوابم. و شیراز که بودم خیلی سرحال‌تر بودم. و واقعن چی می‌گویند این‌ها که شیرازی‌ها بی‌حال‌ند. تنبل‌ند. هوای آن‌جا هوای فعالیت و نشاط بود. و ملت خیلی باحوصله بودند. و توی ترافیک عصبانی نمی‌شدند. و به هم فحش نمی‌دادند. و خیلی خوب بود خلاصه! جای شما خالی. حالا مهم نیست که فرصت نشد حافظیه برویم، سری به آقامون سعدی بزنیم، و جاهای دیگه. یک شاه‌چراغ هم روز آخری رخصت دادند کسری از ساعت خدمت‌شان باشیم. ولی خب خیابان‌ها را قدم زدیم. مخصوصن ارم. و مخصوصن با رضا. خوب بود. مسیر کوتاه ِ بین کلاس‌های موسسه در دانش‌گاه -که برای فیلم‌برداری‌شان می‌رفتیم- تا مسجد، که شیب‌دار بود و برگ ِ درخت داشت و دهن ِ درخت‌هاش را سرویس کرده بودند و تمام شاخه‌های تنومندش را به کانون برده بودند، هم خیلی خوب بود و من چندباری پنج‌شنبه دویدم‌ش؛ چالاکانه چون اسب با پاهای بیش از اندازه باز. حال داد.

از این‌که تقریبن هیچ جای مهم شهر را نرفته‌م زیاد دل‌خور نیستم. سابقه دارم. یک بار رفتم اصفهان و یک روز و نیم و بیش‌تر، یک روز و سه چارم مثلن، آن‌جا بودم و از کل‌ش یک میدان امام رفتیم و از همان‌جا یک بازار کوچکی که می‌رسید به مدرسه‌ای، و بعد هم سی و سه پل. همین و بس! 

الان فقط دل‌م می‌خواهد تا لنگ ِ ظهر فردا بخوابم. ولی ساعت ِ نه باید سر ِ کار باشم. فلذا خیلی حال‌م گرفته است و کاش کار جوهر ِ مرد نبود. یا من مرد نبودم. یا هرچی. همین!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۳ ، ۰۰:۴۳
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ شده‌م مثل آدم‌هایی که منتظر فرصت و بهانه‌ند گریه کنند. حس دل‌تنگی‌ست شاید. یا تنهایی. نمی‌دانم. ولی این حس را پیش‌تر هم داشته‌م. یعنی همیشه داشته‌م. همیشه که تنها بوده‌م. حتا در خانه و توی رخت‌خواب خودم پایین کتاب‌خانه‌ای که بیش‌تر از نصف کتاب‌های‌ش را نخوانده‌م اما روی همه‌شان اسم و امضاء من هست، بغل میز کامپیوتری که چه شب‌ها تا صبح پای آن نشسته‌م. جنب صندلی‌ای که ده سال است صندلی کامپیوترمان است. و با آدم‌های آشنای زیادی کنار هم روی‌ش نشسته‌ایم. این حس دل‌تنگی عجیب را که به تمام وجودم، سرتاپا چنگ می‌کشد داشته‌م آن موقع، وقتی کنار آن‌ها خوابیده بودم و کنار رخت‌خواب‌م تبلت متصل به اینترنت و مبایل هم بوده. من البته اسم‌ش را می‌گذارم حس انگل اجتماع بودن! این‌که همه‌چی را هیچ و پوچ می‌بینی برای خودت. می‌گویی این همه تحمل، این همه دل‌تنگی، این همه تنهایی، این همه غربت را تحمل می‌کنیم -حتا در خانه- آخرش که چی؟ چه کار داریم می‌کنیم با خودمان. این‌که هرچیزی که دور و برت هست را پوچ می‌بینی. خدا را هم البته می‌بینی، همه جا. ولی نمی‌توانی ارتباط بدهی. به نظر من کسی که به پوچی فکر می‌کند انگل اجتماع است و برای همین اسم حس‌م را می‌گذارم انگل اجتماع بودن! می‌خواهید تجربه‌ش کنید؟ یک بار توی یک خانه‌ی تنها دم غروبی بخوابید. وقتی هنوز هوا روشن است. و بعد که بیدار می‌شوید همه جا تاریک است و هیچ‌کس نیست.. مشابه این حرکت البته در سینما هم اتفاق می‌افتد. روز می‌روید داخل سالن تاریک و بعد که فیلم تمام می‌شود و می‌آیید بیرون همه جا تاریک است و شب شده. دومی البته حس انگل اجتماع بودن را تداعی نمی‌کند ولی اولی عجیب دهن‌تان را... - ببخشید، حال‌تان را می‌گیرد. (یک‌بار هم باید سینمایی پیدا کنم که توی تاریکی صبح بروم توی‌ش و وقتی فیلم تمام و شد آمدم بیرون خورشید طلوع کرده باشد و آفتاب پاشیده باشد به همه جا.) 

پیش‌تر وقتی دل‌م می‌گرفت، وقتی دردی که نمی‌دانم چی‌ست و فقط تداعی‌کننده‌ی پوچی و بی‌خودی بودن برای‌م می‌کند، سراغ‌م می‌آمد، جلوی خودم را می‌گرفتم. حتا اجازه‌ی بغض هم نمی‌دادم. و بعد گریه تسری پیدا می‌کرد به تک تک اعضاء وجودم و به تمام احوال‌م در کل حال! از ماه بیست روزش حال‌م خراب می‌شد و ده روز خوب. حالا ولی تصمیم گرفته‌م وا بدم. (که شاعر به لهجه‌ی گیلکی یک چیزی می‌گوید که فارسی مودب‌ش می‌شود: آخ چه خر تو خریه! گند زدی . وا بده تو ام!) حالا خودم را رها کرده‌م که هروقت گریه‌م گرفت جلوی‌ش را نگیرم. رهاش کنم بیاید برود. آدم توی خلوت گریه کند خیلی به‌تر است تا در جلوت پاچه‌ی دیگران را بگیرد. 

این روزها همه‌ش حس انگل بودن دارم و منتظر فرصت‌م که برای گریه‌های‌م بهانه پیدا کنم. جوک می‌خوانم، گریه‌م می‌گیرد. می‌روم سینما، انگار رفته‌م مجلس روضه، گریه‌م می‌گیرد. توی قنوت نماز می‌خواهم دعا کنم، گریه‌م می‌گیرم. پیش نماز با صدای نه چندان گرم‌ش و به لهجه‌ی فارسی سلیس با تلفظ حروف از مخرج‌شان، زیارت وارث می‌خواند، گریه‌م می‌گیرد. با محبوبه صحبت می‌کنم، گریه‌م می‌گیرد. دم در یک زنِ گدا می‌بینم، گریه‌م می‌گیرد. «بیست و سه»ی آرش سالاری را می‌خوانم گریه‌م می‌گیرد. (یک روزی اگر آرش را ببینم، می‌گیرم‌ش در آغوش و می‌گویم لامسب! من با داستان‌های‌ت گریه کردم. با «نوزده» فقط بغض کردم. ولی «بیست و سه‌»‌ت دهن‌م را.. - ببخشید، حال‌م را کرد توی قوطی. چه‌قدر تو اندوه داری مرد؟ چه‌قدر داهیه می‌نویسی؟ ای صاحب دواهی سترگ..) توی کوچه مرد هم‌سایه با کسی که به جهت بریدن درخت تو پیاده‌رو به او اعتراض کرده دست به یقه می‌شود و با خشنوت دعوا می‌کند و بچه‌ش نگاه می‌کند، ذوق می‌کند، بالا و پایین می‌پرد، گریه‌م می‌گیرد. هایپراستار می‌روم و زن‌های بسیاری را می‌بینم با آرایش‌های غلیظ که از عفریته‌های کتاب‌ها و کارتون‌ها هم زشت‌تر و ترس‌ناک‌تر هستند ولی لابد احساس خوش‌گلی می‌کنند و بعد دختری را که ضجه می‌زند: چای گلستان و تیونینگ با تخفیف ویژه با قرعه‌کشی یک دست‌گاه تیبا. و بعد التماس می‌کند به آدم‌های اطراف‌ش که چای بخرند. قیمت چادر مسافرتی هشت نفره را می‌بینم. شهوت خرید کردن را می‌بینم. و بعد با همه‌ی این‌ها گریه‌م می‌گیرد. حالا هم که می‌نویسم نشسته‌م سر کلاس فلسفه‌ی غرب و از استادی که روی پای‌ش بند نیست فیلم می‌گیرم و کانت و هگل می‌شنوم می‌ترسم گریه‌م بگیرد.. شاید اشتباه کرده‌م. شاید نباید وا بدهم. نمی‌دانم.. 

و به قول شاعر: تو هم که هر دفه که ما رو می‌بینی، حال‌ت بده! و به قول جعفر: پس کی خوب می‌شی تو؟



+ساعت ده ربع کم. دانش‌گاه شیراز. کی خوب می‌شوی محمدمهدی؟؟ 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۶
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ کاش ابراهیم حاتمی‌کیا ان فیلم  را ببیند. کاش ابراهیم حاتمی‌کیا این فیلم را با دقت ببیند. کاش.. شما هم ببینید. اگر دوست داشتید. سه‌شنبه‌ها بلیط نیم‌بهاست. نگذارید اجانب سینمای‌تان را تصرف کنند. کمک کنید! 


+شما برا من کامنت نمی‌ذاریدولی  من برا شما پست می‌ذارم! ;-)

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۸
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ یکی از دلایلی که بیست و یک ماه سربازی را گذراندم و حتا یک باز هم فکر فرار را جدی نگرفتم و حتا ازش دوری کرذم حرف بقیه بود. این که همه از ریز و درشت و کوچک و بزرگ گفته بودند می‌روی و فرار می‌کنی و برمی‌گردی. حالا هم یکی از مهم‌ترین دلایلی که نمی‌زنم زیر و میز و این حس غربت و تنهایی مزخرف را تمام نمی‌کنم و برنمی‌گردم به رخت‌خواب‌م در کانون نه چندان گرم خانواده، همین است. حرف بقیه.. همین؟  نه. همین نه. ولی بیش‌تر ازین نمی‌شود با تبلت توی یک وب‌لاگ مسخره نوشت. 


پی‌نوشت: ندارد؟ دارد. ولی نمی‌نویسم! 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۱۰
محمدمهدی پرچکوهی

هوالکاتب/ این پست را تمام و کمال تقدیم می‌کنم به: به‌نام. پسرخاله‌ی خوب‌م. 


وجدان داشته باش! -(دشتْ‌بان)-
  • ۹۵/۰۴/۰۴
  • قاسم دلبان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی