هوالکاتب/
شدهم مثل آدمهایی که منتظر فرصت و بهانهند گریه کنند. حس دلتنگیست
شاید. یا تنهایی. نمیدانم. ولی این حس را پیشتر هم داشتهم. یعنی همیشه
داشتهم. همیشه که تنها بودهم. حتا در خانه و توی رختخواب خودم پایین
کتابخانهای که بیشتر از نصف کتابهایش را نخواندهم اما روی همهشان
اسم و امضاء من هست، بغل میز کامپیوتری که چه شبها تا صبح پای آن نشستهم.
جنب صندلیای که ده سال است صندلی کامپیوترمان است. و با آدمهای آشنای
زیادی کنار هم رویش نشستهایم. این حس دلتنگی عجیب را که به تمام وجودم،
سرتاپا چنگ میکشد داشتهم آن موقع، وقتی کنار آنها خوابیده بودم و کنار
رختخوابم تبلت متصل به اینترنت و مبایل هم بوده. من البته اسمش را
میگذارم حس انگل اجتماع بودن! اینکه همهچی را هیچ و پوچ میبینی برای
خودت. میگویی این همه تحمل، این همه دلتنگی، این همه تنهایی، این همه
غربت را تحمل میکنیم -حتا در خانه- آخرش که چی؟ چه کار داریم میکنیم با
خودمان. اینکه هرچیزی که دور و برت هست را پوچ میبینی. خدا را هم البته
میبینی، همه جا. ولی نمیتوانی ارتباط بدهی. به نظر من کسی که به پوچی فکر
میکند انگل اجتماع است و برای همین اسم حسم را میگذارم انگل اجتماع
بودن! میخواهید تجربهش کنید؟ یک بار توی یک خانهی تنها دم غروبی
بخوابید. وقتی هنوز هوا روشن است. و بعد که بیدار میشوید همه جا تاریک
است و هیچکس نیست.. مشابه این حرکت البته در سینما هم اتفاق میافتد. روز
میروید داخل سالن تاریک و بعد که فیلم تمام میشود و میآیید بیرون همه جا
تاریک است و شب شده. دومی البته حس انگل اجتماع بودن را تداعی نمیکند ولی
اولی عجیب دهنتان را... - ببخشید، حالتان را میگیرد. (یکبار هم باید
سینمایی پیدا کنم که توی تاریکی صبح بروم تویش و وقتی فیلم تمام و شد آمدم
بیرون خورشید طلوع کرده باشد و آفتاب پاشیده باشد به همه جا.)
پیشتر
وقتی دلم میگرفت، وقتی دردی که نمیدانم چیست و فقط تداعیکنندهی پوچی
و بیخودی بودن برایم میکند، سراغم میآمد، جلوی خودم را میگرفتم. حتا
اجازهی بغض هم نمیدادم. و بعد گریه تسری پیدا میکرد به تک تک اعضاء
وجودم و به تمام احوالم در کل حال! از ماه بیست روزش حالم خراب میشد و
ده روز خوب. حالا ولی تصمیم گرفتهم وا بدم. (که شاعر به لهجهی گیلکی یک
چیزی میگوید که فارسی مودبش میشود: آخ چه خر تو خریه! گند زدی . وا بده
تو ام!) حالا خودم را رها کردهم که هروقت گریهم گرفت جلویش را نگیرم.
رهاش کنم بیاید برود. آدم توی خلوت گریه کند خیلی بهتر است تا در جلوت
پاچهی دیگران را بگیرد.
این
روزها همهش حس انگل بودن دارم و منتظر فرصتم که برای گریههایم بهانه
پیدا کنم. جوک میخوانم، گریهم میگیرد. میروم سینما، انگار رفتهم مجلس
روضه، گریهم میگیرد. توی قنوت نماز میخواهم دعا کنم، گریهم میگیرم.
پیش نماز با صدای نه چندان گرمش و به لهجهی فارسی سلیس با تلفظ حروف از
مخرجشان، زیارت وارث میخواند، گریهم میگیرد. با محبوبه صحبت میکنم،
گریهم میگیرد. دم در یک زنِ گدا میبینم، گریهم میگیرد. «بیست و سه»ی
آرش سالاری را میخوانم گریهم میگیرد. (یک روزی اگر آرش
را ببینم، میگیرمش در آغوش و میگویم لامسب! من با داستانهایت گریه
کردم. با «نوزده» فقط بغض کردم. ولی «بیست و سه»ت دهنم را.. -
ببخشید، حالم را کرد توی قوطی. چهقدر تو اندوه داری مرد؟ چهقدر داهیه
مینویسی؟ ای صاحب دواهی سترگ..) توی کوچه مرد همسایه با کسی که به جهت
بریدن درخت تو پیادهرو به او اعتراض کرده دست به یقه میشود و با خشنوت
دعوا میکند و بچهش نگاه میکند، ذوق میکند، بالا و پایین میپرد، گریهم
میگیرد. هایپراستار میروم و زنهای بسیاری را میبینم با آرایشهای غلیظ
که از عفریتههای کتابها و کارتونها هم زشتتر و ترسناکتر هستند ولی
لابد احساس خوشگلی میکنند و بعد دختری را که ضجه میزند: چای گلستان و
تیونینگ با تخفیف ویژه با قرعهکشی یک دستگاه تیبا. و بعد التماس میکند
به آدمهای اطرافش که چای بخرند. قیمت چادر مسافرتی هشت نفره را میبینم.
شهوت خرید کردن را میبینم. و بعد با همهی اینها گریهم میگیرد. حالا
هم که مینویسم نشستهم سر کلاس فلسفهی غرب و از استادی که روی پایش بند
نیست فیلم میگیرم و کانت و هگل میشنوم میترسم گریهم بگیرد.. شاید
اشتباه کردهم. شاید نباید وا بدهم. نمیدانم..
و به قول شاعر: تو هم که هر دفه که ما رو میبینی، حالت بده! و به قول جعفر: پس کی خوب میشی تو؟
+ساعت ده ربع کم. دانشگاه شیراز. کی خوب میشوی محمدمهدی؟؟